شبی یشت نرده های خانه کمین آمدن کسی را می کشیدم.
از بیرون کسی مرا نمی دید.
مردی روبروی نرده های خانه مقابل که اردک هایی در آن هستندتوقف کرد.
چهل سالی داشت. خیلی معمولی.
بچه کوچک وسگ کوچولویی را با خود همراه داشت.
مرد کودک را در بازوان گرفت بالا آورد تا اردک ها را ببیند.چند لحظه بعد او را به زمین گذارد.
سیس سگ کوچولو را در بغل گرفت وگفت:تو هم ببین!
وهمان گونه او را بالا نگه داشت.
چون کارش تمام شد و خواست به راه خود برود من بیرون امدم وبه او که نسبت به حیوان ساده ای آن گونه مهربانی کرده بود -چیزی که به عقل بسیاری نمی رسد-تبریک گفتم.
این عبارت شیرین را در جوابم گفت:
آخر او هم هیچ وقت اردک ندیده بود بیشتر از شش هفت ماهش نیست!
تکرار میکنم :مردی بود با شکلی خیلی معمولی!
نویسنده؟