عشق با ساقه سنبل بر سرم زدو فرمان داد که بدنبالش بشتابم.
دوان دوان متعاقب یکدیگر از سیل ها ی خشمگین وجنگل ها ویرتگاه ها عبور کردیم.
عرق از سر وروی من جاری شد .قلبم چنان میزد که نزدیک بود درهم شکند.چیزی نمانده بود که جان سیارم.
آن وقت عشق بال های لطیف خود را بالای سرم به اهتزاز در آورد وگفت:
بس است تو لایق عاشقی نیستی!.