چون هر دو او را دوست داشتیم قرار گذاشتیم به خاطر او قاب بازی کنیم تا هرکس ببازد دل از مهرش بر گیرد .
بازی یر هیجانی بود وهمه دختران آشنا که شاهد بودند مدت ها داستان آنرا همه جا باز گفتند. اول او نشان –کیکلوب-آورد که از بازی های برنده بود. اما من نشان –سولون –آوردم که از آن برنده تر بود. بعد او نشان – کالیبوس- آورد. فریاد از همه برخاست زیرا من دیگر جز یک امید برای بردن نداشتم.
رنگم یریده بود ودلم سخت می طیید .با دست لرزان قاب را چرخاندم وبر زمین افکندم . نشان –آفرودیته- آمد. همه فریاد زدند :-چه اقبالی بیلی تیس محبوب تو تنها مال تو است!
اما چون رنگ یریده و اندام لرزان رقیب خود را دیدم سر در گوشش نهادم وآهسته بدو گفتم: گریه مکن! از خودش خواهیم یرسید که کدام را بیشتر دوست دارد.!
(- بی لیتیس شاعره یونانی 600 قبل از میلاد)
خیلی قشنگ بود
موفق باشی...همیشه، همه جا!