دلکده

جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن

دلکده

جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن

زیبایی سکوت

در افسانه ها آمده است یادشاهی خواست برای ولیعهدش همسری اختیار کند.

داناترین مشاورش را برای یافتن شایسته ترین دختر مامور کرد . مرد دانا چند مامور بر گرفت وبرای یافتن دختر شایسته به جستجو یرداخت .

به همه شهرهای کشورش سرزد وبه تمام جاهایی که زیبایی ودانش مردمش مشهور بود سفر کرد .مدت ها طول کشید وهیچ دختری را نیافت که همه چیز به کمال داشته باشد.روزی خسته از سفری دراز به نزدیکی شهری رسیدند.در بیرون شهر در کنار چشمه ای که چند درختی در کنارش روییده بود وسبزه زاری زیبا احاطه اش کرده بود به سه دختر برخوردند که از زیبایی بی نظیری برخوردار بودندازدختران یکی ساز میزد ودیگری آواز میخواند وسومی با نگاه افسونگرش به آن دو می نگریست ولبخندی ملیح بر لب داشت.

مرد دانا کمی نزدیک شد وآن سه را کاملا بر انداز کرد.او گمشده اش را یافته بود.

ولی از اینکه از این سه کدام را بر گزیند دچار تردید شد.

اما بعد از کمی تامل ودرنگ اندیشیدآنکه می نوازد بسیار زیبا می نوازد  ولی در سازش ارتعاشی است که ذره ای ناموزون به گوش می رسد.

آنکه میخواند هم زیبایی صوتش محسور کننده است ولطافت آوازش روح را به طیران وامیدارد وآدمی را مدهوش میکند ولی در نغمه های جانبخشش سکته ای است  که که اگر نبود آوازش به آواز یریان می مانست.

اما دختر سوم که نه آواز میخواند ونه ساز می زدبا نگاهش هم آواز می خواند وهم ساز می زد .

مرد دانا تصمیم خود را گرفت ودختر سوم را با خود به قصر یادشاه آوردو او شهبانوی کشور شد .

بعدها دانستند که دختر سوم کر ولال بود.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد