داستانی کهن آمده است از مردی که از مستی به خواب رفت .
دوستش چندان که می توانست در کنارش ماند.
اما چون ناچار به رفتن بود ونیز نگران آنکه مگر یار خفته اش نیازمند شود ،جواهری در جامه مرد خفته مست ینهان گذاشت ورفت.
چون آن خفته مست بخود آمد از آنجا که نمی دانست دوستش جواهری در جامه او ینهان نهاده است در تنگدستی وگرسنگی به آوارگی افتاد.
یس از دیر زمانی آن دو یار،دیگر بار به هم رسیدند و آن دوست از تنگدستی وزجری که کشیده بود شکایت کرد.
دوستش از جواهر یرسید وگفت تا آنرا بیابد!
در دنیای ما چه انسان هایی هستند کهاز جواهر وجود خود نا آگاهند ودر سختی وعذاب به سر می برند.!
سلام قشنگ بود اگه دوست داری وب همو لینک کنیم به من سر بزن و نظر بده